الان از چی داره عکس میگییره .چهرشون معلوم نیس که.والاه
پبامبر اکرم:
روزی مردانی از سرزمین پارس به دور ترین نقطه ی علم خواهند رسید
ناپلئون بناپارت:
اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودند
تمام دنیا را فتح میکردم...
آدولف هیتلر:
اگر مهندسان اسلحه ساز من ایرانی بودند
صد سال قبل از تولدم نازی دارای بمب اتمی میشد
بن لادن:
اگر دنبال مردانی هستی که تا پای خونشان از عهدشان دفاع کنند
در سرزمین پارس به کاوش بپرداز
اسکندر :
اگر روزی دیدی که فردی بخاطر کشورش حاضر شده تمام فرزندانش را قربانی کند...
بدان که آن مرد اهل امپراطوری پارس است
سلامتی همه ایرانیا که ای کااااااااااااش قدر خودمون رو بدونیم.
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
والاه:)))))
یک خودرو جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد
و راننده آن مجبور شد همانجا به تعویض چرخ بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود ،
ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ
که در کنار ماشین بود گذشت وآنها را به درون جوی آب انداخت
و آب مهره ها را برد مرد حیران مانده بود که چکار کند
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین ، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود ،
او را صدا زد و گفت : از سه چرخ دیگر ماشین ، از هرکدام یک مهره بازکن
و این چرخ را هم باسه مهره ببند و برو تا به لوازم فروشی برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید
و بهتر است همین کار را بکند .
پس به راهنمایی او عمل کرد و چرخ زاپاس را بست
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت :
خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی پس چرا ترا توی تیمارستان انداخته اند ؟
دیوانه لبخندی زد و گفت :
من اینجاهستم چون دیوانه ام
ولی چون تو احمق که نیستم ...
والاه:)))))