خواهر دوستم 3 - 4 سالشه رفته بود تو اتاقش داشت با عروسکاش بازی میکرد یهو اومدد بیرون زد زیر گریه
پرسیدیم چی شده
گفت عروسکام منو بازی نمیدن
.
.
.
.
.
.
.
.
من :| دوستم:| عروسک ها :O
که مردم هم خوردنی اند؟
بله مردم هم خوردنی اند. بعضی از مردم مثل باقلوا می مونند، راحت الحلقوم. وقتی می بینی شان، لذت می بری. غم و غصه هات فراموشت می شه. آنقدر شاد هستند و خندان که از تقسیم کردن شادی اش با تو چیزی از او کم نمی شه.
برعکس بعضی ها را با یک من عسل هم نمی شود خورد. اخمو، عصبانی، بی حوصله. انگار دستگاهی که خشک کار کنه و به صدا بیافته، روغن می ریزن لای دنده هاش تا روانتر کار کنه. تمام مصیبت های دنیا را ریختن روی دوشش. وقتی می بینی شون، استخوان های آدم زیر کوه درد و مصیبتشون، صداش در میآد.
زندگی همه اش کار و مشغله نیست. باید گاهی هم تفریح کرد. باید کمی شوخی کرد. با اطرافیان خوش بود. باید با تفریح زندگی را برای خود شیرین کنیم. شوخی و سرگرمی چاشنی های زندگی اند.
والاه
موضوع انشاء: یک لقمه نان حلال
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم. مثل آقا تقی. آقاتقی یک ماستبندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت میدهد تا آبی که در شیرها میریزد و ماست میبندد حلال باشد. آقا تقی میگوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد.
دایی من کارمند یک شرکت است. او میگوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمیگیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. داییام میگوید: من ارباب رجوع را مجبور میکنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه میگیرم!
عموی من یک غذاخوری دارد. عمو همیشه حواسش است که غذای خوبی به مردم بدهد. او میگوید: در غذاخوری ما از گوشت حیوانات پیر استفاده نمیشود و هر چه ذبح میکنیم کره الاغ است که گوشتش تُرد و تازه است و کبابش خوب در میآید. او حتماً چک میکند که کره الاغها سالم باشند وگرنه آنها را ذبح نمیکند. عمویم میگوید: ارزش یک لقمه نان حلال از همهی پولهای دنیا بیشتر است!! آدم باید حلال و حروم نکند. عمو میگوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمیکند. پول حرام بیبرکت است.
من فکر میکنم پدر من پولش حرام است؛ چون هیچوقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم میآورد. تازه یارانهها را خرج میکند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل گاز ما را قطع کردند چون پولش را نداده بودیم. دیشب میخواستم به پدرم بگویم: اگر دنبال یک لقمه نان حلال بودی، پول ما برکت میکرد و همیشه پول داشتیم؛ اما جرأت نکردم. ای کاش پدر من هم آدم حلال خوری بود. والاه
معروف است که رضا شاه هر از گاهی با لباس مبدّل و سرزده به پادگان های نظامی میرفت تا از نزدیک اوضاع را بررسی کند؛ در یکی از این شبها که سوار بر جیپ به طرف پادگانی میرفت، در بین راه سربازی را که یواشکی جیم شده بود و بعد ازعرق خوری های فراوان، مست و پاتیل، به پادگان بر میگشت را سوار کرد ؛
رضا شاه با لحنی شوخ و برای آنکه از او حرف بکشد، به سرباز گفت: ناکس! معلومه کمی دمی به خُمره زدی؟
سرباز با افتخار گفت...: برو بالا... یعنی بیشتر
رضا شاه: یه لیوان زدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: یه چتول زدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: یه بطر زدی؟
سرباز: بزن قدّش
بعد رضا شاه میگه: حالا میدونی من کیم؟
سرباز کمی جا میخورد و میپرسد که: نکند که گروهبانی؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: افسری؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: تیمسار؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: سردار سپه؟
رضا شاه: بزن قدّش
همینکه رضا شاه به او دست میدهد، لرزش دستان سرباز را احساس میکند. از او میپرسد: چیه؟ ترسیدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: لرزیدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: ریدی؟
سرباز: بزن قدّش
وحوا به آدم گفت آیا دوستم داری؟
وآدم پاسخ داد مگه خبر مرگم چاره دیگه ای هم دارم؟
و اینگونه بود که عشق آغاز شد!
والاه