روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
والاه:)))))
یک خودرو جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد
و راننده آن مجبور شد همانجا به تعویض چرخ بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود ،
ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ
که در کنار ماشین بود گذشت وآنها را به درون جوی آب انداخت
و آب مهره ها را برد مرد حیران مانده بود که چکار کند
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین ، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود ،
او را صدا زد و گفت : از سه چرخ دیگر ماشین ، از هرکدام یک مهره بازکن
و این چرخ را هم باسه مهره ببند و برو تا به لوازم فروشی برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید
و بهتر است همین کار را بکند .
پس به راهنمایی او عمل کرد و چرخ زاپاس را بست
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت :
خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی پس چرا ترا توی تیمارستان انداخته اند ؟
دیوانه لبخندی زد و گفت :
من اینجاهستم چون دیوانه ام
ولی چون تو احمق که نیستم ...
والاه:)))))
هر که خدا را بشناسد پروردگار خود راشناخته است !!!
گفت: که چی؟ هی جانباز جانباز شهید شهید! میخواستن نرن! کسی مجبورشون نکرده بود که!
گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!
گفت:کی؟!!
گفتم:همون که تو نداریش!
گفت:من ندارم؟! چی رو؟!
گفتم: غیــــــرت!!
همه چی آرومه / همه چی تأمینه
این چقدر خوبه که / قیمتا پایینه!
شک نداری دیگه / تو به اوضاع من
همه چی آرومه / من چقدر خوشحالم
...صد تومن تو جیبم / به خودم می بالم!
تو داری می میری / ازچشات معلومه
من فقط بیکارم / همه چی آرومه
بگو این آرامش / تا ابدپابرجاست
بگو از یارانه / این تورم بی جاست
:))))) والاه